شک درباره ی وجود خدا
مردي به آرايشگاه رفت تا موهايش را كوتاه كند.مثل هميشه با آرايشگر گپ ميزد تا اينكه چشمشان به خبري در روزنامه درباره ي كودكان سر راهي افتاد.آرايشگر گفت :مي بينيد؟ اين فاجعه نشان مي دهد كه خدا وجود ندارد.
-چه طور؟؟
-روزنامه نمي خوانيد؟ مردم رنج مي كشند ،بچه ها را سر راه مي گذارند،همه جور جنايتي انجام مي دهند.اگر خدا وجود داشت ،رنج وجود نداشت. مشتري به فكر افتاد، اما كار آرايشگر تمام شده بود و تصميم گرفت اين گفت و گو رت ادامه ندهد .درباره ي مسائل ساده صحبت كردند ، و بعد حق الزحمه ي آرايشگر را داد و رفت.
اما اولين چيزي كه ديد ،گدايي بود با موهاي بلند و ژوليده بي درنگ به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت:: مي دانيد كه آرايشگر ها وجود ندارند؟!
-چه طور ممكن است من خودم آرايشگرم!!! مرد اصرار كرد:وجود ندارند . اگر وجود داشتند ،هيچ كس نبايد موي بلند و ژوليده مي داشت .آن مرد را در آن گوشه ببين!!
-مطمئن باش كه آرايشگر ها وجود دارند.اما اين مرد هرگز نمي آيد اينجا.
-دقيقا! خدا هم وجود دارد. امي مردم نزد او نمي روند . اگر به دنبالش بگردند ،كمتر تنها مي مانند و آن همه بد بختي در دنيا وجود نخواهد داشت.